ز
همین که مقابل تو
خاموش مثل خداوند سایه ها
به خواب آفتاب رفته است منم
منم که از عطر آهوی هوا می فهمم
رمه های هراسیده ی این همه ابر
از شیب کدام فصل تشنه
به جانب برنج زار مشرقی رفته اند
دیگر دیر است بدانم
در غیاب سایه به آفتاب چه می گویند
شبی که از ئحی واژه
به حیرت سایه روشنان تو رسیدم
عجیب
چراغ ها دیدم شکسته به دست باد
هم با ملائکی غمگین
که نجات مرا
به خط روشن ترین کاتبان شهید می نوشتند
حالا هی حضرت علاقه
دیگر چه امدن چه آوازی ؟
من که خراب خواب تو می روم از گریه های بلند